سلام
خیلی گیج می زدم آنقدر قاطی کرده بودم که بی حدّ و حصّر بود نمی دانستم برای بازگشت به حالت عادی از کجا باید شروع میکردم، یاد این سخن افتادم که هر وقت خیلی شاد و یا خیلی غمگین بودید به اهل قبور سری بزنید . به همین خاطر بی پروا رفتم گلزار. یادمه پنجشنبه صبح خیلی زود بود، برعکس همه روزهای پنجشنبه که گلزار قیامت بود، اون روز بجز من و باغبون و متصدی امور دفتری گلزار تقریباً توی اون ساعت کسی نبود از زهرا شنیده بودم که مزارش تقریباً کجاست، اما از اونجایی که هیچ وقت دوست نداشتم دنبال چیزی بگردم رفتم دفتر گلزار سلام کردم و گفتم ببخشید آقا مزار شهیدان امیر حسین و مجید ... را می خواهم دفتر را که باز کرد آدرس مزار مجید را نوشت اما هر چی گشت نشانی از مزار امیرحسین نبود فقط در همین حدّ می دانست که توی قعطه هفده یا هجده هست و گفت خواهر اگر مزار این بزرگوار را پیدا کردی آدرسش را بیار تا من ثبتش کنم شروع کردم به گشتن با آدرسی که متصدی گلزار داده بود دنبال قبر مجید بودم اما پیداش نمی کردم یه دفعه که سرم را بلند کردم عکس امیرحسین را دیدم خوشحال شدم رفتم سر مزارش نشستم غریبه بود اما نمی دانم چرا راحت نشسته بودم انگار که چند سالیه می شناختمش دلم می خواست شکایتهای همه دنیا را بهش بکنم اما حسی بهم می گفت باید راهنمایی بخوام شنیده بودم که اگر اذن داشته باشن باهات صحبت می کنن اما تجربه نکرده بودم و پیش خودم می گفتم چی بگم؟ آخه، چطوری؟ شاید اصلاً جواب من را نده ؟؟؟
با گلابی که داشتم مزار را شستم و پیش خودم گفتم من زیارت می خوانم تو راهنما بهم بده باور کردنی نبود شاید به وضوح با من حرفی نزد اما راهنمایی های اون از طریق زیارت عاشورا خیلی جالب بود و من هم از سر درگمی راحت شدم و تقریباً مسیر را پیدا کردم در این میان یاد شهیدی کردم که در شرایط سختی در دست دشمن گیر کرده بود و برای اینکه فرمانده را از وضعیت خود آگاه کند با صدای بلند زیارت عاشورا را می خواند و نشانی می داد . من هم شروع کردم اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ یاد صحنه پر از درد عاشورا کردم و مظلومیت حسین بن علی علیه السلام ادامه دادم فَلَعَنَ اللهُ اُمَهً اَسَّسَتْ اَساسَ الظُّلْمِ وَ اَلْجَوْرِ عَلَیْکُمْ اَهْلَ اَلْبَیْتِ وَ لَعَنَ اللهُ اُمَّهَ دَفَعَتْکُمْ هنوز یک روز از ایام فاطمیه باقی مانده بود توی این فراز احساس کردم لعن بر قاتلین زهرای مرضیه و اولادش را باید مدام تکرار کنم تا از وسوسه های شیطانی نجات بیابم و فراموش کنم آنچه بر من گذشته و خواهد گذشت زیرا سختی اولاد نبی مکرم اسلام و زهرای اطهر بیشترین مظلومیت را به همراه داشت . وقتی یاد آن همه مشکل که همه باهم به سراغم آمده بود حین خواندن زیارت یکباره رسیدم به فرازی که می گفت : مُصْیبَتاً ما اَعظَمُها وَ اَعْظَمَ رَضْیَّتها بی اختیار یاد ام المصائب زینب کبری افتادم صبر کردم شاید این حرفها را بارها و بارها از این و آن شنیده بودم اما آن روز برای من تازگی عجیبی داشت . در آن حین یاد اباعبدالله الحسین به هنگام شهادت ابالفضل العباس افتادم لفظ اَلآنَّ قَد اِنْکَثَرَ ظَهْرِی را بر زبان آورد اما به محض دیدن زینب کبری کوه صبر و استقامت امید از دست رفته را باز یافت و پیکر برادر را رها کرد و به سوی خیمه ها رفت . حالا من رسیده بودم به سجده زیارت سر بر سنگ مزارش گذاشتم و ذکر را خواندم « اَلّلهُمَّ لَکَ الْحَمّدُ حَمْدَ الشّاکِرینَ لَکَ عَلی مُصاِبهِمْ اَلْحَمْدُ لِلّهِ عَلی عَظیمِ رَزِیَّتی اَللّهَمَّ ارْزُقْنی شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ وَ ثَبِتْ لی قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ اَصْحابِ الْحُسَیْنِ اَلْذَّیْنَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ اَلْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامْ » . در این زیارت درسهایی یافتم که بارها و بارها شنیده بودم اما آن روز از سر کلاس درس استادی شنیدم که همراه با تئوری، کلاس عملی را مانند فیلمی برایم به نمایش گذاشته بود و تمام مطالب را با صحنه های واقعی آموزش می داد و در تمام مدتی که فرازها را می خواندم همراهم بود و راهنماییم می کرد ... .
-----------------------------
بعد نوشت : افتخار من این است که مزار این بزرگوار در شهر من است ... .
باز نوشت : در کنار چشمان گناهکارم تابوتی را می بینم که روی شانه های مردم تشیع می شود تا اینکه کنار من به زمین نهاده می شود پرچم پر افتخار میهن را از رویش بر می دارم و در تابوت را باز می کنم پیکر را می شناسم اما تنها تاسفی که دارم این است که چشم هایش هنوز باز است و منتظر ....